گاهی یه غم بزرگ جوری روی دلت سنگینی میکنه
که نفستو میگیره
و تو چند لحظه فقط بدون حرکت سعی میکنی چندتا نفس عمیق بکشی
تا مگه بتونی زنده بمونی
چندتا نفس عمیق میکشی تا بغضت رو قورت بدی
دوباره چندتا دیگه ، بازم چندتادیگه
اما آخرشم نمیشه
نمیشه و میبینی بازم گونه هات خیسه
دروغه ، دروغه
دروغه کسی که گفته اگه نفس عمیق بکشی میتونی جلوی بغضتو بگیری
آخه وقتی راه گلوت جوری بسته س که حتی نمیتونی نفس بکشی چطوری انتظارداری نفس عمیق بکشی؟
با عصبانیت اشکاتو پاک میکنی
به ساعتت نگاه میکنی و سعی میکنی دوباره رو کارت تمرکز کنی
اما نمیشه
نه این اشکای لعنتی میذارن و نه سنگینی غم تو دلت
مثه همیشه یه قلم و کاغذ برمیداری
و شروع میکنی به نوشتن
تا مگه این دل بیصاحبت یکم اروم بگیره
این ذهن بیقرارت یکم آروم بشه ...
آروم بشه ... منتهی اگه آروم بشه
اگه ....