برام دعا کنین ...

نمیدونم باید چیکارکنم

مرگ اقاجونم تمام برنامه هام رو بهم ریخت

پاک گیج و سردرگمم توی این هفته اصلا نتونستم درس بخونم اگرم خوندم خیلی کم الانم اگه دارم مینویسم توی وبم واسه ی اینه که میخوام این وب شاهد تمام اتفاقای زندگیم باشه ... نمیدونم باید چیکارکنم  ... شاید اینم جزیی از سرنوشتمه که تویه این سال سرنوشت ساز و مهم باید این اتفاق بیوفته البته بازم خداروشکر میکنم که این اتفاق نزدیک کنکورم نیوفتاد

غم ازدست دادن اقاجونم ازیه طرف و بهم ریختن برنامه هامم ازیه طرف  دیگه

برام دعا کنین سردرگمم ...


♥ چهار شنبه 19 آبان 1395برچسب:, ساعت 22:43 توسط Reihaneh

بابابزرگ دلم برات تنگ میشه...

 

       وقتی میان جان کندن و زنده ماندن

تنهاقدمی فاصله است...

عجیب نیست

که تقدیر

گاهی

مرگ را برگزیند...

 دیروز عزیز بزرگی رو ازدست دادم ... پدربزرگم ... پدربزرگی که تازه میخواستم دوسال دیگه واسش تولد 100 سالگی بگیرم ... این دوهفته اخر که تو بیمارستان بود هروقت ملاقاتش میرفتم پیشونیشو می بوسیدم و می گفتم اقاجون زودخوب بشیا تازه میخوام برات تولد بگیرم اما ته دلم میدونستم که این دفعه مثه دفعه های دیگه نیست این دفعه همه جا ماتم داشت همه جا ... تا اینکه روز جمعه ساعت 4 صبح موقع اذون صبح اقاجونم ماروترک کرد ... اخ که چقدر دعاهاش همیشه دلگرمی بود برام ... هروقت یه اتفاق مهم قرار بود تو زندگیم بیوفته میرفتم و میگفتم اقاجون برام دعا کن و اونم همیشه دعاش این بود « ایشاالله همیشه موفق باشی دخترم و.... همیشه دعاش عاقبت بخیری بود.... امسال میخواستم واسه کنکورم برم و بهش بگم دعام کنه ... اما نشد ... امسال باید برم سر قبرش و ازش بخوام ... اقاجون سفارش من به خدا یادت نره ...

                                                                             دلم برات تنگ میشه اقاجون ...


♥ شنبه 15 آبان 1395برچسب:, ساعت 22:35 توسط Reihaneh

...بی مقدمه ...

راستش امروز وقتی بعدچندماه اومدم تو وبلاگم نمیدونستم اصلا میخوام چی بگم و چی بنویسم فقط اومدم تا وبلاگم یادش نره که هنوز زندس ... راستش فک میکنم گاهی ازمیون هیاهوی زندگی و گرفتاری و درس و ...  جالبه اگه یه نصف بعدازظهر رو ادم به خودش اختصاص بده هرچندهم کاراش مونده باشه نمیدونم اما واسه من که اینطوریه ینی وقتایی که یه نصف روز و به خودم اختصاص میدم از روز بعد با انرژی بیشتری شروع میکنم ، گاهی فک میکنم یاداوری اشتباهات شایدم خاطرات شایدم اتفاقای خوب میتونه یه تلنگری باشه واسه ادم که به خودش یاداوری کنه « افرین ! ببین چقدر قوی بودی ، عه نگاه کن درسته فلان جا اشتباه کردی اما خوب تجربه خوبی بود ، عه یادته یادته پارسال همین موقع کجا بودی ؟ چیکار میکردی ؟ چی بودی ؟ کی بودی ؟ و ....

 

فک میکنم هرچنددفعه مرور خاطرات قشنگ باشه هرچندگاهی تلخه اما اخرش یه قلوپ ازچایی ت رو میخوری و یه لبخندکج رو لبت نقش میبنده و با خودت میگی :« چه زود گذشت ...و بعدش شاید یه لبخند ریز واسه اشتباهاتت و خندیدن به حماقتات خخخخ

 

و بعدش شاید جالب باشه سر زدن به یه وبلاگ تقریبا خاک خورده و بازم نوشتن یه دلنوشته واسه خالی کردن دل ، گاهی هم حرف زدن بایه سری ادم ناشناس ... زندگی میتونه جالب باشه

 


♥ جمعه 7 آبان 1395برچسب:, ساعت 21:57 توسط Reihaneh